۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

چك و دوله رستم مبارکه

يادش بخير تا پنج دهه پيش بود که زنان و دختران در محله هاي زرتشتي،  هنگام جشن های ماهيانه،  در پيرانگاهان جمع مي شدند، آنجا را آب و جارو مي كردند، كتري روي اجاق مي گذاشتند، بساط چاي و فلفل و دارچين را روبراه مي كردند، «آش‌ِ حمیر» (آش رشته) مي پختند. هر کسی كه صاحب خانه تازه شده بود، فرزندی تازه به دنيا آورده بود و يا مسافري داشت که به تازگی از هند یا پاكستان  برگشته بود، سورگ با شكر مي ريخت و همه را دعوت می‌کرد. خیلی وقت‌ها هم می‌شد که آرد و روغن و شکر با همیاری چند خانواده تهيه مي شد و به این‌ترتیب در شادي هم شريك بودند. 

آنها مي‌دانستند و به ديگران نيز مي‌آموختند كه «هر چقدر شادي را قسمت كنید،  بيشتر مي‌شود.»

اَربونه از دست خانم ها و زنان  نمي افتاد، آوازهاي قديمي رونق خاصی داشت. پسران نيز آنانكه از آواز خوش برخوردار بودند، مجلس را گرم مي كردند.

پير مردانی كه از كار باغداري و آبياري خسته شده بودند، در سايه درخت توت و بيد و سنجد مي آرميدند و پاها را روي هم مي گرداندند و دست‌هايشان زير سرشان بود، سري كه عرقچين ( كلاه راه راه ) بر آن بود، اما ابهت و عزت مردانگي‌اش همه را به حرمت وا مي‌داشت.

پيش از آن كه مردم در پيرانگاه مستقر شوند، كدبانويي از زنان و دختران امانتی كوچكی مانند انگشتر و سنجاق قفلي،  موگير، سوتك و هر آنچه در آب حل نمي شد، مي گرفت و در كوزه ای كه خالي بود جاي مي‌داد و روي آن آب مي‌ريخت و زير درخت سرو يا درخت مورت مي‌گذاشت و دستمال سبزي بر سر كوزه مي‌بست و پس از فراغت از آماده کردن و خوردن  سورگ و چاي و..... کوزه را به داخل و يا محوطه پيرانگاه مي آورد و به دختر خانم خردسالي مي سپرد تا زير چارقدش قرار دهد. او هم با هر اشاره، دستمال سر كوزه را باز می‌کرد و بادست يكي از امانتي‌های داخل كوزه را لمس می‌كرد و در دست قرار می‌داد.  به محض خواندن اولين مصراع شعر توسط يكي از باشندگان، دختر خانم آن شیء را از كوزه بيرون مي آورد و به همه نشان مي داد تا صاحبش آن را بشناسد. به محض مشخص شدن صاحب امانت، شعر به صورت كامل خوانده مي شد و گاه صاحب آن قطعه امانتي، شعر را روي كاغذی مي‌نوشت و بر اين باور بود که پاسخ  نيتي كه كرده، در همان شعر نهفته است.

                                                                                  

ميون هفته بود وآخر ماه                                                                          نيت كردم كه بنشينم سر راه

نيت  منما و منشين برسر راه                                                                عزيزت مي رسد امروز و فردا

كه این شعر، پاسخی خوش بود برای صاحب نیت.



شتر ديدم كه ليلي وار مي رفت                                                           جلش رنگي وبي افسار مي رفت 

سر افسارش به دست چرخ گردون                                                   دل غمگين به زير بار مي رفت 

این دوبیت، انسان نیت کرده را به فکر وامی داشت. 



حلقه بردر مي‌زدم شب بود و چشمش مست خواب                   شانه بر زلفش كشيدم مي‌درخشيد آفتاب 

گفتمش اي ماه من از خواب خوش بيدار شو                                   گفت كه تا من بر نخيزم بر نياد آفتاب 



این فرهنگ ما است که شادی در آن موج می زند، 

این فرهنگ ما است، 

این فرهنگ ما است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر